لیانالیانا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 25 روز سن داره

ماه کوچولوی مامان و بابا

بابلسر

دیروز جمعه همراه مامانم اینا رفتیم سمت بابلسر..بابلسرو خیلی دوست دارم فوق العاده شهر تمیز و منظمیه.. لیانا در راه رفتن به بابلسر لیانا خانوم از وقتی راه افتادن دیگه اجازه نمیده دستشو بگیریم دوست داره خودش به تنهایی راه بره و بدو دیروز هم حسابی ما با این لی لی خانوم ورزش کردیم     ...
27 بهمن 1392

جشن تولد یکسالگی

تولد لیانا جون سه شنبه 22 بهمن با یک هفته تاخیر برگزار شد خیلی خیلی خوش گذشت واقعا شب خوب و خاطره انگیزی برای همه شد.هرچند که دلم میخواست کارای دیگه هم انجام بدم و خیلی از برنامه ریزیام برا تدارکات جشن جور در نیومد ولی رویهم رفته خوب بود..دخترم انشالا سالهای بعد بتونم بهتر و حساب شده تر برات جشن بگیرم.. یکشنبه مادر جون پدر جون از کرج اومدن پیش ما برای شرکت در تولد خانوم کوچولو..ما هم تو این دو روز مونده به جشن حسابی به تکاپو افتادیم البته مامان مهین خیلی خیلی بهمون کمک کردن شب قبل از تولد یه کم از تزیناتو انجام دادیم بقیه اشو گذاشتیم برای فردای روز جشن دیگه واقعا خسته شده بودیم..نمیدونستم کدوم کارو انجام بدم کارا رو دور تند افتاده...
26 بهمن 1392

ساحل برفی

امروز پنج شنبه بابایی زود از سر کار اومد تصمیم گرفتیم لب ساحل بریم ببینیم ساحل برفی چه شکلی شده دختر گلم حاضر نشدی از بغل بابایی پاین بیایی روی برفا ازت عکس بگیرم   سایه ما سه تا   پلیکان داره واسه خودش ریلکس شنا میکرد ...
17 بهمن 1392

لیانا یکساله شد

لیانای من سه شنبه 15 بهمن یک ساله شدی دختر عزیزم زاد روز یکسالگیت مبارک آرزوم شاد بودن و عاقبت بخیر شدنته بهانه زندگیه من دخترم ببخشید که دو روز با تاخیر پست تولد وبلاگتو آپ میکنم آخه مامانی چند شبه خیلی بیقراری میکنی شبا همش روی پام میخوابی اگه زمینت بزارم بیدار میشی و شدید گریه میکنی الان هم ساعت 1.30 شب به زور خوابوندمت..   سه شنبه همراه بابایی بردمت بهداشت برای واکسن یک سالگی وزنت 11.5    قدت 79  دور سر 46 که وزنت بالاتر از امن خط قرمز نمودار بود که مسول بهداشت گفت دختر کوچولوی تپل یه کم اضافه وزن داره که ماههای بعد کم میشه  مامانی نکنه چاق بشی موقع و...
17 بهمن 1392

برف

چند وقت پیش هر وبلاگیو باز میکردم همش عکسای برف یا برف بازیشونو میزاشتن میگفتم کاشکی شهر ما هم برف میومد تا با لیانا کلی عکسای خوشگل تو برف میگرفتیم..این آرزو همانا و خدای بزرگ براورده کردن آرزوی مامانیو همان.. شب بارش برف این برف همچنان ادامه پیدا میکنه تا فردا صبح.. رخت آویز که در برف مدفون شده بابایی برای دخترم برف آورد که ببینه اما.. ماشینای همسایه ها ساکنین هر کوچه خودشون تونل میزدن برای رفت و آمد اینم کوچه ما   بابایی میخواست سقف خونه قدیمیو برف روبی کنه تو برفهای حیاط گیر افتاده تقریبا 48 ساعت بر...
17 بهمن 1392

بدون عنوان

همیشه عاشق روزهای پایان سال بودم روزهای سراسر شور وحال پر از مشغله و کار..عاشق خونه تکونیش عاشق خرید کردناش اصلا هوا هم بوی دیگه ایی میده رنگ نور خورشید هم برام فرق داره پر از امید و زندگیه..امسال که لیانا خانوم سیزده ما هه هم تو دست وپای ما میچرخه و کارامونو بیشتر کرده..هنوز نتونستم کامل خونه تکونی کنم جز برای لیانا خرید دیگه ایی هم انجام ندادم..مگه ماه کوچولوی خونه ما میزاره خرید کنیم وقتی مراکز خرید میریم نه تو کالسکه میشینه نه حاضر میشه بغل ما باشه فقط دوست داره بدو بدو کنه الان دوبار به قصد خرید رفتیم ولی لیانا جون نزاشته..         دخترم خیلی شیرین شده کلی کارهای جدید انجام میده همش باید مواظبش...
12 بهمن 1392

روزانه های دخترم

کم کم داریم به یکساله شدن گل زندگیمون نزدیک میشیم..به یکساله شدن بهترین حس دنیا حس پدر و مادر شدن..به یکساله شدن عشقی از نوعی دیگر.. دختر عززم روزبه روز داری بزرگتر میشی واقعا این سرعت بزرگ شدنتو از رفتارات میبینم.. شبا موقع خواب شیطنات بیشتر میشه با ذوق میدویی بابایی اذیت میکنی گاهی هم موهاشو میکشی که نخوابه خودت به تنهایی و بدون هیچ کمکی بلند میشی و راه میری عاشق پرتغال و لیمو شیرین هستی با اینکه میدونی برق خطرناکه ولی به پریز برق دست میزنی و هی تند تند میگی جیز  البته شکر خدا پریزای  برق محافظ داره هفتمین دتدونت هم دراومد به سلامتی..دندون پایینی..الان جهارتا بالا و سه تا دندون پایین داری فدای ندو...
6 بهمن 1392
1